تو خوشگلی. و سوم فروردینه. و تلاش می‌کنم که بهت فکر کنم، در حالی که از محاوره شدن لحن این نوشته متعجب و کمی دل‌زده‌ام.

تو خوشگلی. منظورم صورتت و بدنت نیست -هرچند از نگاهت، وقتی مخلوطی از شک و خنده و تایید و هوشمندیه خوشم می‌آد، چون شبیه نگاهم به آینه‌ست، روزهایی که خودم رو دوست دارم. منظورم خود خودته. خودت که نگران نل می‌شی، خودت که از هنرمند محبوبت حرف می‌زنی، خودت که توی اخمت، وقتی که غمگینی و توی حنجره‌ت، وقتی که می‌خندی پنهانه. قلبت که گرم و قوی و خالصه و با کلی حیله و ترفند آموخته به تجربه ازش محافظت می‌کنی. خودت که مرددی در ایمانت. خودت که نگرانی. یعنی وقتی واقعی و طبیعی هستی، خوشگلی. من بهت گفتم که آدم ظاهربینی‌ام و مشغول نزدیک شدن به دیگران نمی‌شم. اما به تو نزدیک شدم و زیبا بودی. راست گفتم و هنوز سر حرفم هستم. اگر روزی لازم شد که دوباره درموردت حرف بزنیم و خواستی، بیشتر هم می‌تونم بهت بگم.

اما من حرص داشتن زیبایی‌ها و زیباها رو ندارم. درک هر چیزی برای من کافی و عالیه. راستش زیبایی تو نامتناهی و عمیق و حتی آگاهانه نیست هنوز و خامی. داشتنت برابر عادی شدن و از چشم افتادنته و گیر کردن من تو رابطه‌ای که یک‌طرفه‌ست و هیچ سهمی ازش ندارم. این به نوعی ظلمه به تو حتی. من خودم رو می‌شناسم و می‌دونم چی بوده‌م و چی قراره بشم. من طرف آگاه و مسئول این قضیه‌ام و فکر می‌کنم که دارم تصمیم درست رو می‌گیرم.

و من آدم هدونیکی‌ام. شاید این طور به چشم نیاد اما هستم.

من همه‌ی تو رو ندیده‌م. من به خودم اجازه ندادم که به دروغی که بهم گفتی فکر کنم یا به تصمیماتت که بعضاً ناامیدکننده‌ن و به آدم‌های اطرافت. از همه مهم‌تر، من نگاهی که بهم داری رو نادیده گرفتم. اگر خودم رو رها کنم، زیبا نبینمت شاید. من نمی‌خوام ازت ناامید شم. نمی‌خوام فکر کنم که درموردت اشتباه کرده‌م.

 از این که می‌گی دوستم داری، احساس بدی دارم. از این که نمی‌شناسیم و دوستم داری، از این که ضعیفی و دوستم داری، احساس بدی دارم. به خصوص که احساس می‌کنم نیفتاده‌ای، انداخته‌ای خودت رو. به خصوص که چیزهایی دیده‌م. از تفسیر خودخواهانه‌ت ازم، از حریص بودن نوشته‌ت، از احساس تملکت، از این که چیزی که به من پیشنهاد می‌دی رو زمانی به آدم بی‌ارزش و مصنوعی و ناامنی مثل اون داده‌ای، از این که بهش معیاری برای مقایسه داده‌ای، سرخورده می‌شم.

من باورت نمی‌کنم. ازت نمی‌ترسم. به خودت نه، به احساست اما بی‌تفاوتم. ادامه دادن این بی‌تفاوتی دست خودم نیست. شروعش هم دست خودم نبوده و مال خیلی قدیماست. هر چی بیشتر می‌گی، بیشتر باورت نمی‌کنم و بیشتر بی‌تفاوت می‌شم.

تو ذهنم آدم شیاد و دروغ‌گویی نیستی. اما آدم نیازمندی چرا. من ایده‌آل‌هات رو دوست ندارم.

انگار تو چشمت، من تشنه‌ی قدرتم و تو با تسلیم خودت، منو برای من کامل می‌کنی. بهت گفتم که خودت رو نشکسته‌ای. چون تو تضمینی داری تو ذهنت. تصورت از نیاز نشده‌ی من به قدرت، اعتمادبه‌نفس و جرئت داده بهت. حالتی که باخت توش ممکن نیست. برای شکستن خودت، زیادی باهوشی. 

می‌بینی تهش چه سرد شد و بُرنده؟ چه بی‌جون و تلخ؟ از خودم که چیزی نمونده، به جز رضایت از قدرتم در ویران کردن -که گام قبل از خلقه.

من اعتماد‌به‌نفس خدا بودن رو دارم.من اعتمادبه‌نفس و هوش و روحیه‌ی خدا بودن رو دارم. ولی نمی‌تونم خودمو گول بزنم. می‌تونم بخشی از حقیقت رو نادیده بگیرم، برای لذت بردن از باقیش. اما نمی‌خوام تغییرش بدم.

و گفته‌م بهت احتمالاً که حقیقت تفسیرپذیره. شکل واحدی نداره و به هر کدوم از ما، به گونه‌ی متفاوتی متجلی می‌شه و گفته‌م که تحلیل قصه‌ایه که در بازه‌ی زمانی مدنظر بیشتر با عقل جور درمیاد. من بهت فکر کردم؛ به این که چرا عاشقت نشده‌م و این که چرا احساست رو باور نمی‌کنم و بهت بی‌تفاوت بوده‌م، با وجود این که در ظاهر همه‌چیز خوب بوده. و این جواب منه. می‌دونم که ممکنه نپذیریش و به نظرت پیچیده‌تر از این بیاد که واقعیت داشته باشه. اما اگر اونی باشی که من شناختم و دوست داشتم و زیبا بود، روزی همین ها رو تجربه خواهی کرد(یا تجربه‌های قبلیت رو به این شکل بازتعریف می‌کنی). چون ما شبیهیم خیلی وقتا و فرافکنی بینمون عیبی نداره و این معمایی که من تشریح» کردم حل می‌شه برات، اگر همین الان حل نشده باشه.

می‌تونیم دوست بمونیم. چیزهای زیادی برای یاد گرفتن باقی مونده عزیز دلم و ما تیم بی‌نظیری می‌شیم. اگر امن و شجاع و طبیعی بمونیم.


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها